................
در كوچه مرد رهگذري دم گرفته است
چندي است حال عالم و آدم گرفته است
"چندي است شعر تازه نگفتي براي من"
تا اين كه اتفاق بيفتي براي من
از من نگير باقي اين راه دور را
امثال من مجسمه هاي صبور را
اين هفته پنجشنبه اگر وقت شد براي تو
يك خط بخوان زيارت اهل قبور را
يك خط بخوان زيارت اهل قبور را
يك خط دعا به هيچ كسي بر نمي خورد
حالا كه اسم كوچكتان را نمي برم
اين حرف ها به هيچ كسي برنمي خورد
من هم كلاغ خسته تو روي سيم برق
مهمان دل شكسته تو روي سيم برق
از من نترس من كه گناهي نكرده ام
اين قارقار عادت دلتنگي من است
من شعرهاي خوب خودم را نگفته ام
اين مثنوي نهايت دلتنگي من است
اين مرد با هميشه خود فرق مي كند
با چهره كليشه خود فرق مي كند
مردي كه در كنار تو اسطوره مي شود
حتي در انتظار تو اسطوره مي شود
مردي كه توي كوچه كسي دوستش نداشت
يا قدر يك كلوچه كسي دوستش نداشت
او مانده است و فاصله حالا تو هي بخند
هر چند گريه مي كند اما تو هي بخند
اين روزها به آخر خط فكر مي كند
اين روزها كه فكر...فقط فكر مي كند
باور كنيد اين همه ��در�� چيز بي خودي است
ديوار بين ما دو نفر چيز بي خودي است
پنجشنبه 30 فروردین 1391 - 11:27:29 PM